کا ترین

فرهاد بابایی
farhadxx2002@yahoo.com

«کاترین »
روی شکم دراز کشیدم و سرم رو دولا کردم توی کاسه توالت. بوی کثافت و ترشیدگی می زنه زیر بینی م و فرو می ره توی حلقم. هنوز صدای گیتار خوزه آبولدو از توی اتاق میاد. آهنگی رو می خونه که خیلی باهاش حال می کنم. یه بار تیکه به تیکه با نازنین گوش دادیم و برام ترجمه ش کرد. دور و برم رو که نیگا می کنم حالم بدتر می شه. به خودم فشار میارم و عق می زنم. انگار سرم می خواد از جاش کنده بشه. درد نمی کنه ولی انگار یکی توش داره یه چیزی باد می کنه. توی دلم یه چیزی زق زق می کنه. زبونم رو می دم بیرون و دوباره عق می زنم. اشک از چشمام راه افتاده و آب دهنم از لب و لوچه م آویزونه. فایده نداره. کف دستام رو می ذارم روی سرامیک کف توالت و شکمم رو یه خرده بلن می کنم. چار دست و پا شدم و زل زدم به کبره های زرد توی کاسه توالت. باید بالا بیارم وگرنه نمی تونم از جام بلن شم. سیگار آخری رو که دو سه تا پک زدم، حالم بد شد. اگه یه پک دیگه می زدم همونجا روی کاناپه، پهلوی نازی تگری می زدم. سیگار رو گرفتم طرف نازی، زیر لبی گف نمی کشم. بهش نگفتم داره حالم بد می شه. مسخره م می کرد. انداختمش توی لیوانم. فکر کنم سرش رو گذاشته بود رو شونه م. آخرین بار که هواسم بهش بود، لیوانش دستش بود و جلو پنجره وایساده بود. همیشه می گف از اونجا که بیرون رو نیگا می کنه دلش باز می شه. خود دیوونه ش هم وقتی اومدیم خونه رو بخریم، گیر داد که طبقه پونزدهمش رو برداریم. هر کاری کردم که پشیمون بشه، قبول نکرد. می گف تو نمی دونی. نمی دونستم چی رو می گف. چن بار هم رفتم جلو پنجره و بیرون رو نیگا کردم ولی اونقدر ها هم که اون همیشه اونجا می رفت و زل می زد بیرون رو نیگا می کرد، هیچ کیفی نداش. قلپ قلپ از لیوانش می خورد و سرش رو هم چسبونده بود به کنار پنجره. اولش خیلی با هم حرف می زدیم و دری وری می گفتیم. مث همیشه. بعد از لیوان سوم یا چاهارم کم کم لال می شدیم و اونم زرتی می رف دم پنجره. انگار یه چیزی به کله م داره آویزون می شه. نمی تونم بالا نگه ش دارم. به ته گلوم فشار میارم و عق می زنم. یکدفه می زنه بالا و تا بخوام به خودم بجنبم، هر چی خوردم می پاشه بیرون. کاسه توالت پر استفراغ شده. اشک از چشمام میاد. هر دفه که باید بالا بیارم دلهره دارم. خوزه آبولدو هنوز داره می خونه و می زنه. نازی که برام ترجمه ش می کرد، می گف یه چیزایی درباره عشق و جدایی و. . . چه می دونم، از این جور چیزا می خونه. ته دلم تیر می کشه وگلوم می سوزه. اشک تو چشمام جم شده و نمی تونم جایی رو ببینم. چن بار پلک می زنم. اشکام سرد شدن. آخ که هر بار به اینجاهاش می رسه، دلم می خواد فقط فکر کنم. لحن صداش رو یه جوری می کنه که لامصب نمی تونم به چیزی فکر نکنم. نازی می گف اینجاهاش می گه که هیچ عشقی راس نیس، هیچ عشقی هم دوروغ نیس. این تیکه ش رو چن بار تکرار می کنه و صداش رو می کشه. باید بدنم رو یه خرده از رو شکمم بلن کنم. دوباره داره یه چیزایی می زنه بالا. . . تا بخوام دوباره کله م رو ببرم توی کاسه توالت، یه خروار خرت و پرت میارم بالا. می ریزه رو سرامیک کف توالت و یه خرده ش هم پخش شده همونجایی که شکمم رو گذاشته بودم. هر چی بالا آوردم توی کاسه توالت مونده و پایین نرفته. شاخکای یه سوسک از توی چاه توالت بیرون زدن و تکون می خورن. کاش یه بار دیگه این آهنگش رو از اول گوش بدم. چاهار پنج بار براش گذاشتم تا تونس برام ترجمه ش کنه. فقط یه چیزایی ازش یادم مونده. گف اینا چیه گوش می دی؟. گفتم تو که نمی دونی. یه چیزاییش رو قشنگ یادم مونده. وقتی نازی داش برام ترجمه ش می کرد، دستاش رو تکون می داد و مسخره بازی در میاورد. همچین با آب و تاب ترجمه ش می کرد، که فکر کردم داره الکی چرت و پرت می گه. می گف هر کی می گه دوستت دارم، باید احتیاط کنین…نه همه شون راستن… نه همه شون دوروغن… آخرش هم می گف . . . یادم رفته. دهنم رو نمی تونم ببندم. مث سگای هار باز مونده و نفس نفس می زنم. آب دهنم روی چونه م آویزون شده. نیگا می کنم به کاسه توالت. نمی دونم چرا نمی تونم بلن شم و برم توی اتاق. هوس کردم همینجا تا صب بخوابم. به کله م انگار یه کامیون آویزون کردن. یه کامیونه . . . چشمام تار می بینه. صدای خوزه آبولدو داره آروم می شه. کاش خودش بپره اون ور نوار. اگه نازی انگولکش نکرده باشه. هی می گف بذار یه لبه بخونه، یه موقع خوابمون می بره. سر این نوار ده دفه الکی باهام کل کل کرد. هی می گف من از چیزی که نمی فهمم خوشم نمیاد. می گف ایرانی بذار. برا اینکه سر و صداش بخوابه، گذاشتم یه خرده از نوارای خودش گوش بده. می خواستم بزنم ظبط رو بشکونم. بعدش هم نوار رو عوض کردم و خوزه آبولدو رو گذاشتم. صدایی ازش در نمیاد. فکر کنم همونجا رو کاناپه خوابش برده وگرنه حتمن میومد، ببینه دارم چیکار می کنم. قاطی استفراغا چشمم می خوره به هسته های زیتون که چن تاشون رو از لج نازی قورت دادم. زیتون دوس نداره. می گف هسته ش رو که از دهنت در میاری حالم بهم می خوره. منم جلوش چن تا رو با هسته خوردم. هرهر خندید و یه سیگار روشن کرد. صورتش سرخ شده بود و چشماش باز نمی شد. هی با موهای بغل گوشش ور می رفت و زل می زد تو چشمای من. از گوشه لبش می خندید و چشماش رو می بست. من اون موقع تو فکر کامیونی بودم که داش یواش یواش به کله م آویزون می شد. پوست زیر شکمم می پره و هی ماهیچه هاش جم می شه و ول می کنه. اشکم زیر چشمام خشک شده. دهنم . . . یکهو پر می شه و باز اشکم می زنه بیرون. لامصب انگار همه چیش از قبل کوک شده س. هر دفه همینجوری می شم. حواسم نیس چیکار می کنم. داره همینجور می زنه بالا. دولا می شم و سینه م رو می ذارم کف توالت. سرم رو می برم پایین و دهنم رو باز می کنم. یه چیزای گرم و نرمی ازش می پاشه بیرون. نمی دونم چرا زیر شکمم یه جوریه. انگار یه چیز گرمی اون زیر هی وول می خوره. ایندفه همه ش پاشیده دم سوراخ توالت. دستم رو می برم زیر شکمم. شکمم رو گذاشتم روی استفراغی که ریخته بود کف توالت. دلم نمیاد بلن شم. اگه نازی بفهمه، دست می گیره و دیگه ول نمی کنه. دور و برم رو نیگا می کنم تا یه چیزی پیدا کنم و خودم رو تمیز کنم. اصن حسش نیس که بلن شم. صدای خوزه آبولدم دیگه قطع شده. همه ش فکر می کنم نکنه نازی از سر و صدام بلن بشه. کاش اون آهنگش رو تو یه نوار پشت هم ظبط کنم. صداش همه چی رو جلو چشمام فیلم می کنه. نمی تونم بهش فک نکنم. چشمم میفته به سطل آشغال گوشه توالت. دوباره سرم خود بخود میفته پایین و چشمم می خوره به ترکمونی که زدم. پلکهام یه لحظه میفته پایین و بازشون می کنم. تیکه های له شده سوسیس ککتلی که با نازی سر شام خورده بودم، معلومه. سر شبی چقدر با نازی سر خرد کردنش جر و بحث الکی کردیم. می خواستم دراز دراز ببرم، می گف گرد گرد ببر. گف سوسیس دراز دراز مث خیار شور می مونه که سرخش کردی. همه هشت نه تا تخم مرغی که از سوپریه خریده بودم رو شکوند روی سوسیس ککتل ها. فِک کنم همه این لجنی که بالا آوردم مال هموناست. توی کاسه شکوندشون و یه ساعت با قاشق همشون زد. از زیر سینه م یه چیز سرد و شل و ولی مث پنیرک زده بیرون. شکمم رو از روی کف سرامیکی توالت بلن می کنم و زیرش رو نگاه می کنم. همه ش پخش شده زیر شکم و سینه م و تا پایین رفته. می خوام بلن شم ولی دوباره دل و روده م می پیچه به هم. دمر می شم و سرم رو میندازم پایین. دو سه بار عق می زنم، ولی فقط آب میاد تو دهنم و از روی چونه م شره می کنه.کامیون توی سرم سبکتر شده. دولا می شم و شلنگ توالت رو از روی میخ دیوار بر می دارم و آب رو باز می کنم. از نوک شلنگ چن قلپ آب می خورم و شیر رو می بندم. شلنگ رو ول می کنم تو کاسه توالت. خدا کنه نازی از خواب بیدار نشه. اومد رو کاناپه نشست و لم داد بهم. بهش گفتم در چه حالی؟ سرش رو گذاش روی سینه م. گف . . . یادم نیس چی گف. یه چیزی مث صدای ناله ازش دراومد. گفتم باید تا صب بیدار بمونیم. داش ناخنهای قرمزش رولای موهای سینه م این ور و اون ور می کرد. گفتم می فهمی، تا خود صب. زیر لبی گف لازم نکرده... عشقش به اینه که مث بچه های خوب بریم لالا. گفتم من که نمی تونم تو رختخواب تا صب آروم بگیرم. یکهو یه دونه از موهای سینه م رو کندش. زرتی زد زیر خنده. دستم رو انداختم پشتش و فشارش دادم به خودم. سرش رو گذاش رو سینه م. گف امشب نه. باز چشمم میفته به سطل آشغال کنج توالت. خودم رو میندازم رو یه پهلوم. یه دستم رو دراز می کنم و پدالش رو فشار می دم. تندی دستم رو بر می دارم و می ذارم روی لبه ش...در افتاد پشت مچم. یه مشت دستمال کاغذی از توش می کشم بیرون و مچالشون می کنم. اول می کشم روی جایی که بالا آوردم. زود همه شون خیس می شن و پرتشون می کنم تو کاسه توالت. شاخکای سوسکه هنوز بیرونه. لابلای موهای سینه م یه چیزاایی چسبیده و خیسه. دوباره پدال سطل رو فشار می دم و دستم رو می ذارم رو لبه ش. چنگ می زنم و هر چی مونده می کشم بیرون. نگاه می کنم به چیزایی که از توی سطل بیرون آوردم. بعد یاد قیافه نازی و لاک قرمز ناخناش میفتم. انگشتام رو فشار می دادم تو پهلوهاش و اونم هی یواش می گف امشب نه. بهتر از دستمال کاغذیه. از یه طرفش که لکه لکه قهوه ای داره تا می کنم و اون طرفش رو می کشم رو شکم و موهای سینه م. میندازمشون همونجا کنار سطل آشغال. نازی هیچوقت حالش مث من نمی شه. فک کنم سیگار آخریه حالم رو قاراش میش کرد. نازی وقتی می خوره زیاد سیگار نمی کشه. می گه سیگار بیشتر تحریک می کنه. همیشه برا خودش یه چیزایی می گه. خیلی هوس سیگار کردم. باید بلن شم و اینجا رو تمیز کنم و یه دوش بگیرم. بعدش نازی رو بغل کنم و بذارمش رو تخت. خوزه آبولدو رو روشن کنم و فقط سیگار بکشم. بلن می شم و تکیه می دم به در توالت. هیچ صدایی نمیاد. فقط تیک تیک ساعت توی پذیراییه. یه لیوان هم نوشابه پر از یخ می کنم و می رم توی بالکن می شینم و دو سه تا سیگار می کشم. اصن یادم رفته بود که چن نخ وینستون خریدم. بعد از چن وقت سر شبی چن نخ خریدم و به نازی هم نگفتم. اون که فقط مونتانا می کشه. من هم مجبوری از همون می کشم. از دود وینستون بدش میاد. می گه مث دود اگزوز اتوبوسا می مونه. توی بالکن هم که برم می گه بوش میاد تو. گیر که بده دیگه ول کن نیس. سر شب که رفتم خرت و پرتای شام رو بخرم، نازی گف یه بسته هم مونتانا بخرم. شاید بسته مونتانا رو که داش از بغل وینستونا بر می داش، یکهو هوس کردم. نمی دونم. هیچوقت نمی دونم کی هوس می کنم. همون موقع هم همه چیز مث فیلم میاد جلو چشمام. خوزه آبولدو رو هم که گوش می دم، همینجوری می شم. بیشتر از همه هم اون قسمتش رو که نازی برام ترجمه ش کرد. آخرش رو همیشه یادم میره. همین که پک می زنم، قیافه ش برام درس می شه. صورت باریک و چشمای زاغش. یه دونه ش رو که می کشم می خوام دیوونه بشم. ندیده بودم هیچ دختری تو دانشگاه وینستون بکشه. ولی اون همیشه می کشید. قرمز عقاب طلاییش هم می کشید. جای رژ لب قرمزش همیشه رو فیلترش می موند. یه دونه ش رو که جای رژش مونده، هنوز دارم. رنگش عین رنگ پاکت وینستون بود. توی دانشگاه همه پسرا یه جور دیگه نیگاش می کردن. مخصوصن اینکه ارمنی هم بود. آمارش رو داشتم که چن نفر دنبالش بودن. استراحت بین دو تا کلاس دیدم رفت توی بوفه. یه نسکافه گرفتم و رفتم سر میزش. می دونستم همون موقع بیس جفت چشم دارن نیگام می کنن. گفتم هر چی شد، شد. قدش بلن بود ولی بغل هم که قدم میزدیم، یه سر و گردن از من کوتاه بود. روی سر و سینه ش پر از کک مک بود. همیشه بهش می گفتم انگار روشون فلفل پاشیدن. ریسه می رف. هوای توالت داره سنگین می شه. بوی استفراغ و ترشیدگی میاد. سرم رو تکیه می دم به در توالت و خودم رو پایین می کشم. چشمم میفته به بوگیر قرمز رنگ که رو دیوار آویزونه. چن بار بغلش کردم؟ . . . چن بار دستم رو دور کمرش قلاب کردم و به خودم فشارش دادم؟ . . . عشقم این بود که سرم رو بکنم لای موهای طلاییش و بو کنم. همیشه دو سه تا طره موهاش رو از زیر روسری می داد بیرون. فکر می کردم فقط جلوش طلاییه. اولین بار که روسریش رو جلوم برداش، داشتم دیوونه می شدم. همه ش طلایی بود. اون آخریها نوار خوزه آبولدم رو بهم داد که گوش کنم. دیگه یادم رف که بهش بدم. اولین بار که با هم خوابیدیم، همون آهنگش رو که به نازی گفتم ترجمه ش بکنه، روشن کرد. می گف بهترین آهنگشه. می گف جون می ده برا اینجور وقتا. درست و حسابی یادم نیس… می گف به پشت سر . . .به پشت سرتون نگاه نکنین . . . ها می گف فقط دعا کنید که روزی به پشت سرتون . . . نمی دونم. نازی یه چیزی مث این برام ترجمه کرد. یارو سوپریه گفت سفید بدم؟ گفتم نه، قرمز طلایی. ترکمونی که زدم یواش یواش داره می ره طرف سوراخ توالت.سوسکه اومده بیرون و لای هسته های زیتون و تیکه های گرد سوسیس ککتل گیر کرده.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31716< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي